هدیه ای که خدا به خاطر وجود تو به من داد
از بچگی همیشه نگاهم به آسمون بود.ستاره ی دنباله دار... آروزی همیشگی
کوچولو که بودم با هزار خواهش و التماس شبای تابستون از مامانم اجازه میگرفتم که توی حیاط بخوابم با مهلا خواهرم رو میگم فقط و فقط چشم به آسمون میدوختیم تا خوابمون میبرد. و فردا شب دوباره همون آش و همون کاسه ،بزرگتر که شده بودم مامانم راحت تر بهمون اجازه میداد توی حیاط بخوابیم ولی آرزوی دیدن ستاره ی دنباله دار توی آسمون پر غبار مشهد تقریبا محال بود ...
اونقدر به نجوم علاقه داشتم که توی دوران راهنمایی فقط کتابای نجوم رو میخوندم درباره ی دنباله دار ها و ... توی دوران دبیرستان دیگه اونقدر سرگرم کنکور بودم که فرصت برای خوندن اینجور کتابا رو از کف داده بودم البته نا گفته نمونه که توی همین دوران ازدواج کردم تا اینکه وارد دانشگاه شدم وقتی شنیدم که دانشگاه کلاس نجوم برگزار میکنه از خوشحالی بال در آوردم ولی...
ولی من دیگه متاهل بودم و کلاسای دانشگاه اونقدر وقتم رو پر میکرد که بعد از کلاس باید میومدم خونه و به خونه زندگی میرسیدم خلاصه هزار جور با خودم کلنجار رفتم و بی خیال کلاسای نجوم شدم تا بتونم بقیه ی وقتم رو به خونه داری برسم.
روز ها گذشت و خدا دختری به من داد که از جنس نور بود این رو بعدا فهمیدم ،وقتی که شب تولدش شب نزول قرآن بود باید این رو میفهمیدم ولی نفهمیدم تا اینکه شب تولد یک سالگیش فرا رسید ...
اون روز از مشهد به سمت شمال کشور در حرکت بودیم راه طولانی بود و نق نق های بچه توی ماشین منو کلافه کرده بود شب به گالیکش رسیدیم و تصمیم گرفتیم که بخوابیم ولی کوچولوی من خوابش نمیومد یه اتاق گرفته بودیم هر کاری کردم خوابش نبرد منم به شدت خسته بودم خلاصه به ناچار اوردمش بیرون از اتاق و توی حیاط شروع به قدم زدن کردم از فرط خستگی دلم بحال خودم سوخت که مجبور بودم با اون خستگی بیدار بمونم
به آسمون نگاهی انداختم پر از ستاره بود منی که توی شهر خودم چار پنج تا ستاره هم دیده نمیشد محو تماشا بودم ،یاد رویای بجگیام افتادم با خودم گفتم چی میشه اگه الان یه دنباله دار ببینم هنوز ارزوم تموم نشده بود که ...
بالاخره دیدمش و این بود هدیه ی خدا به یک مادر خسته ،هدیه ای که خدا بخاطر وجود دختر عزیزم به من داد مطمئنم این اتفاقی نیست...مطمئنم این اتفاقی نیست...