ترلانترلان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

ترلان دختر زیبای من

بای بای شیر مامان

عزیزم یه مدته که دیگه شیرنمیخوری درست از روز بعد از تولد دو سالگیت اما نمیدونی بیشتر از تو به من سخت گذشت خیلی دلم گرفته خیلی دلم تنگ شده که شیرت بدم دلم واسه چشات که هر وقت شیر میخوردی خواب آلود میشد خیلی تنگ شده ولی دیگه بزرگ شدی خانوم شدی باید شیر و تموم میکردی یه شیشه شیر جدید واست گرفتم که خوشحال بشی خیلی دوسش داری شبا توش بهت شیر پاستوریزه میدم خدا رو شکر میکنم که تونستم 2 سال کامل با وجود همه ی مشکلاتی وجود داشت بهت شیر بدم هنوزم گاهی بهونه ی شیر رو میگیری موشیه من ولی به زودی فراموش میکنی این قانون طبیعته ...
28 مرداد 1393

محرم امسال

عشق ناز مامانی یک سال و سه ماهت شده و من خیلی واسه وزن کمت نگرانم توی این سن باید واسه چک قد و وزن بریم بهداشت و من از ترس اینکه باز وزن اضافه نکرده باشی هی امروز و فردا میکنم ولی دیگه تصمیم گرفتم فردا ببرمت دعا میکنم حد اقل یه کم وزن گرفته باشی که مجبورمون نکن بریم آزمایش اخه من میدونم تو سالمی و وزن کمت به خاطر پر جنب و چوش بودن و بی اشتهاییته تا مادر نشی هرگز نمیتونی این نگرانی منو درک کنی دارو هم خیلی بد میخوری نمیدونم چی کار کنم محرم امسال من به خاطر اینکه گل نازم مریض نشی حرم امام رضا نرفتم اما باباجون با هیئت رفت واسه ما هم حسابی دعا کرده بود. عزیز جونم مثل هر سال روضه داشت و شما هم حسابی شیطونی کردی یاد گرفتی سینه بزنی ناز گ...
1 آذر 1392

من و ترلان در خانه

سلام ما اومدیم بعد از یه تاخیر طولانی با پست پر از عکس اینم عکسای عسلک خوشگل مامانی   خب آخه من به مامانم چی بگم که همچین عکسی از من انداخته چه ژستی هم گرفتم با این عینک با توجه به اینکه مامانای مهربون خواسته بودن که این پست عکسدار باشه مامانم خیلی خیلی تلاش میکرد که بتونه از من عکس بگیره ولی مگه من میگذاشتم ... همش دنبال فضولی کردن بودم اصلا هم صورتم رو به دوربین نمیکردم تا حسابی اذیت بشه اخه میخواستم با این عکسا بازی کنم مامانم هم گیر داده بود که از من عکس بگیره اینجا هم انگشتمو کردم توی چشم بالشم تا کورش کنم ... نیگا میکنه خلاصه اونقدر فضولی کردم که آش و لاش روی زمین افتادم و خو...
6 آبان 1392

اتفاقای عجیب

سلام ترلان جونم میدونم خیلی وقته وبلاگت رو آپ نکردم آخه این چند وقت اونقدر اتفاقای زیادی افتاد که اصلا فرصت نداشتم واست حتی بنویسم. اولیش امتحانای دانشگام بود که تقریبا همه ی وقتم رو پر کرده بود و استرس و اینجور چیزا... دومیش که خیلی هم بد بود مریضیه سختی بود که تو دچارش شدی و همه ی ما رو خیلی نگران کردی دست مامانی درد نکنه اومد خونمون و از تو مواظبت کرد یه لحظه هم ما رو تنها نگذاشت تا تو خوب شی دیگه گلم امتحانای منم بود و من به خاطر تو عشقم کلا درس خوندن رو کنار گذاشتم تا به تو برسم خدا خیر استادم دکتر دور اندیش رو بده که منو درک کرد و نگذاشت که درسم رو بیوفتم.  هنوز حال تو خوب نشده بود که اتفاق بد دیگه ای افتاد اون...
9 مرداد 1392

لحظه لحظه های با تو بودن

عزیز دلم به سلامتی جواب امتحانای مامانیت هم اومد و مامان باهوشت همه ی درساشو با نمره ی خوب قبول شده به افتخار مامانی دیگه گلم شما 4 تا دندون در آوردی و مروارید پنجمت داره اذیتت میکنه تا بیاد بیرون و تو رو هر چه زیبا تر کنه هستی من وقتی با سرعت هر چه تمام تر چهاردست و پا میکنی تا بیای پیشم قلبم واست تند تند میزنه و از اینکه همچین فرشته ای دارم خدارو شکر میکنم عزیزم ماه رمضون شده ماه رمضون برای من پر از خاطره های قشنگه ماه رمضون سال گذشته خدا تو قشنگترین هدیه ی زندگیم رو به من داد. در مهمتری و عزیزترین شب سال یعنی شب قدر گلم خدایا چجوری به خاطر این هدیه ی گرانبها از تو سپاس گذاری کنم ...
9 مرداد 1392
1