اتفاقای عجیب
سلام ترلان جونم میدونم خیلی وقته وبلاگت رو آپ نکردم آخه این چند وقت اونقدر اتفاقای زیادی افتاد که اصلا فرصت نداشتم واست حتی بنویسم.
اولیش امتحانای دانشگام بود که تقریبا همه ی وقتم رو پر کرده بود و استرس و اینجور چیزا...
دومیش که خیلی هم بد بود مریضیه سختی بود که تو دچارش شدی و همه ی ما رو خیلی نگران کردی دست مامانی درد نکنه اومد خونمون و از تو مواظبت کرد یه لحظه هم ما رو تنها نگذاشت تا تو خوب شی
دیگه گلم امتحانای منم بود و من به خاطر تو عشقم کلا درس خوندن رو کنار گذاشتم تا به تو برسم خدا خیر استادم دکتر دور اندیش رو بده که منو درک کرد و نگذاشت که درسم رو بیوفتم.
هنوز حال تو خوب نشده بود که اتفاق بد دیگه ای افتاد اونم فوت مامان بزرگ بابایی بود منم از طرف تو گلم این غم رو به بابا، بابابزرگ و عزیز جون تسلیت میگم.
واما امشب که دارم واست مینویسم حال تو بهتر شده و مثل یک فرشته ی کوچولو توی خواب نازی . امتحانای منم دیروز تموم شد و تابستون پیشتم و بهت قول می دم که تابستون خوبی رو با هم پیش رو داشته باشیم.