ترلانترلان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

ترلان دختر زیبای من

یلدای باستانی

امسال چه زیباست شب یلدای من طولانی ترین شبی که به تو فکر میکنم و از یاداوری نگاه پر مهرت شب سیاهم لبریز از نور عشق میشود معبودم یلدا مبارک   دختر عزیزم این دومین شب یلداییه که تو پیش مایی پارسال عزیزم خیلی کوچولو بودی و شب یلدا خیلی مریض بودی آخه فقط 4 ماه داشتی فنچول من اما امسال یه عالمه خاطره قشنگ از شب یلدا واسمون یادگاری موند. اول بهت امروز رو که اولین روز فصل زمستونه تبریک میگم قندولکم خب بریم سر مراسم شب چله... یک شب قبل از شب یلدا خونه ی مامانی و اقا جون (مامان و بابا ی من) بودیم و اونجا به شما حسابی خوش گذشت و مراسم یلدا رو با هم بودیم شب هم همونجا خوابیدیم چون من صبح میخواستم برم دانشگاه و شما باید پیش ...
2 دی 1392

لغت نامه ی 13 ماهگی ترلانی

عسل مامان 13 ماهگیت مبارک اینم شیرین زبونیهایی که تو این سن میکنی 1-بابا=بابا ، (یه عکس از بابایی روی دیوار داریم اشاره میکنی و میگی بابا از اون به بعد هر جا قاب عکس دیدی اشاره میکنی و میگی بابا حتی به تابلوی وان یکاد خونه ی مامانی) 2- ماما=مامان 3-دردر=بریم بیرون 4-بابای=بای بای 5-به به= به به، غذا 6-ایو=الو (تلفن ، کنترل تلویزیون یا هر چیز مشابه رو میگیری در گوشت و میگی ایو) 7-تی تی= هر نوع حیوان 8-نی نی= عکس خودت 9- نینی= هر چیز جذابی که توجهت رو جلب کنه 10- دی دی = شیر میخوام 11-نه(محکم و قاطع)=نه 12-در= وقتی کسی در میزنه یا زمانی که شکلات توی بسته هستش و میخوای درش بیارم 13...
24 آذر 1392

16 ماهگی ترلان جونم

عزیزم اصلا باورم نمیشه 16 ماهه شدی عشق من    لغت نامه ی ترلان در 16 ماهگی علاوه بر همه ی اون چیزای قبلی که میگفتی این کلمه هارو هم جدید یاد گرفتی... کلا هرچی رو بهت بگیم بگو میگی البته به سبک خودت 1-اباژی/ابیژی: اسباب بازی 2-ببل: خپل البته موارد استفاده از این کلمه رو نمیدونی 3-پوبا: پویا منظورت شبکه ی پویاست کنترل رو میدی به من و میگی پویا تا برات کارتون بگیرم 4-بهت میگم بگو حسین سینه میزنی ، خیلی جالبه که من شما رو فقط یه شب مسجد بردم که اونم خواب بودی نمیدونم فکر کنم سینه زدن رو از تی وی یاد گرفتی. 5-بهت میگم بگو نماز یا نیت میکنی یا سجده! 6 به...به... : این به به گفتنت خیلی معروفه تقریبا تکیه...
24 آذر 1392

ترلان در سرزمین بازیها

دختر نازم آخر این هفته با بابا جون شما رو بردیم سرزمین بازیها که یه شهربازی سرپوشیده ست اگه بدونی من و بابات چه ذوقی کرده بودیم که تو میتونستی برای اولین بار سوار اسباب بازیها بشی البته هنوز کوچولویی و خیلی از بازیها واست زوده اینم عکسای قندک مامان و بابا توی استخر توپ یه کم ترسیده بودی اما بعد که یخت آب شد خوشحال شدی و کلی توپ بازی کردی این خرسه کنار غرفه جوایزه که تو خیلی دوسش داشتی عاشق این ماشینه شده بودی 2 بار واست کارت کشیدیم بازم دوس داشتی سوار شی و همینطور خاموش توش نشسته بودی  حسابی بهت خوش گذشت و توی راه برگشت تو ماشین خوابت برد و تا صبح راحت خوابیدی. ...
12 آذر 1392

محرم امسال

عشق ناز مامانی یک سال و سه ماهت شده و من خیلی واسه وزن کمت نگرانم توی این سن باید واسه چک قد و وزن بریم بهداشت و من از ترس اینکه باز وزن اضافه نکرده باشی هی امروز و فردا میکنم ولی دیگه تصمیم گرفتم فردا ببرمت دعا میکنم حد اقل یه کم وزن گرفته باشی که مجبورمون نکن بریم آزمایش اخه من میدونم تو سالمی و وزن کمت به خاطر پر جنب و چوش بودن و بی اشتهاییته تا مادر نشی هرگز نمیتونی این نگرانی منو درک کنی دارو هم خیلی بد میخوری نمیدونم چی کار کنم محرم امسال من به خاطر اینکه گل نازم مریض نشی حرم امام رضا نرفتم اما باباجون با هیئت رفت واسه ما هم حسابی دعا کرده بود. عزیز جونم مثل هر سال روضه داشت و شما هم حسابی شیطونی کردی یاد گرفتی سینه بزنی ناز گ...
1 آذر 1392

من و ترلان در خانه

سلام ما اومدیم بعد از یه تاخیر طولانی با پست پر از عکس اینم عکسای عسلک خوشگل مامانی   خب آخه من به مامانم چی بگم که همچین عکسی از من انداخته چه ژستی هم گرفتم با این عینک با توجه به اینکه مامانای مهربون خواسته بودن که این پست عکسدار باشه مامانم خیلی خیلی تلاش میکرد که بتونه از من عکس بگیره ولی مگه من میگذاشتم ... همش دنبال فضولی کردن بودم اصلا هم صورتم رو به دوربین نمیکردم تا حسابی اذیت بشه اخه میخواستم با این عکسا بازی کنم مامانم هم گیر داده بود که از من عکس بگیره اینجا هم انگشتمو کردم توی چشم بالشم تا کورش کنم ... نیگا میکنه خلاصه اونقدر فضولی کردم که آش و لاش روی زمین افتادم و خو...
6 آبان 1392

دلنوشته

عشق من دختر نازم برای تو مینویسم که همه ی هستی ام از آن توست برای تو که تمام زندگی ام را پر کرده ای برای تو که همه ی خاطرات جوانی ام از تو رد میشود میخواهم تا بدانی عشق من نسبت به تو چه بی پایان است چقدر ابدی ست و تا چه اندازه ... تا چه اندازه سرمست میشوم وقتی که میخندی وقتی که خوشحالی و بازی میکنی وقتی که تند تند پاهای کوچکت را بر زمین می کوبی وقتی که خودت را برای من لوس میکنی عشق من گویی دلم را چنگ میزنند زمانی که سرخی روی پلکت را میبینم کنار چشمهای زیبایت ،قلبم از جا کنده میشود زمانی که عفونت مختصرگوشت را که بر اثر سوراخ کردنش به وجود آمده میبینم. دوست دارم هر چه دارم بدهم تا تو سردت نشود، گرمت نشود و ...
18 مهر 1392

روز های بی تکرار

بزرگ شده ام آنقدر بزرگ که دیگر مثل روزهای کودکی دلم هوای بزرگ شدن نکند آنقدر بزرگ شده ام... که دیگر کفش های پاشنه دار مادرم را نپوشم خودم چند تایش را دارم آنقدر بزرگ شده ام... که هر وقت دلم میخواهد به پارک بروم هر چقدر دلم میخواهد به شهر بازی بروم هر چقدر دلم میخواهد هر کاری دلم میخواهد بکنم اما حالا!! نه دلم میخواهد بزرگ شوم نه دلم کفش پاشنه دار میخواهد نه پارک نه شهربازی نه...  با تمام وجود دلم کودکی ام را میخواهد   ...
6 مهر 1392